از نگهبانی که گذشتم، آقای محتشم معاون اداره را دیدم که چند متر جلوتر از من راه میرفت. خود را به او رساندم و بدون معطلی سلام کردم. رویش را برگرداند و لحظهای خیره نگاهم کرد، اما پیش از آنکه جواب سلامم را بدهد، گفتم: ـ جناب محتشم! من ناصری هستم. کارمند جدید قسمت رایانه. نگاهش را از من گرفت و گفت: ـ دیدم قیافهت برام آشنا نیست! پس تازه استخدام شدی! خب جوون چند سالته؟ ـ بیست و پنج سال! به آرامی درِ,داستان,کوتاه,اجباری ...ادامه مطلب