از نگهبانی که گذشتم، آقای محتشم معاون اداره را دیدم که چند متر جلوتر از من راه میرفت. خود را به او رساندم و بدون معطلی سلام کردم. رویش را برگرداند و لحظهای خیره نگاهم کرد، اما پیش از آنکه جواب سلامم را بدهد، گفتم:
ـ جناب محتشم! من ناصری هستم. کارمند جدید قسمت رایانه.
نگاهش را از من گرفت و گفت:
ـ دیدم قیافهت برام آشنا نیست! پس تازه استخدام شدی! خب جوون چند سالته؟
ـ بیست و پنج سال!
به آرامی درِ شیشهای ساختمان را باز کرد و داخل شد. من هم پشت سرش وارد شدم و در را بستم. کیفش را دست به دست کرد و گفت:
ـ قبل از اینکه اینجا استخدام بشی، کجا مشغول بودی؟
ـ جایی مشغول نبودم. خدمت سربازیم که تموم شد، اومدم اینجا.
گل از گلش شکفت و با صدای بلند گفت:
ـ پس اجباری هم رفتی؟
و بیآنکه منتظر پاسخ بماند، ادامه داد:
ـ من تو این بیست و هفت هشت سال خدمتم، با خیلی از جوونا کار کردم. همیشه با اونایی که اجباری رفته بودن راحت بودم! سر وقت میومدن و سر وقت هم میرفتن. کارشونو درست انجام میدادن. ولی اونایی که نرفته بودن... میدونی چیه پسرم؟ اجباری از جوون مرد میسازه! نظم و انضباط یادش میده! وقتشناسی و احساس مسوولیت!
پریدم وسط حرفش و گفتم:
ـ البته فرمایش شما درست! اما به نظر من، اینجور آموزش دادن، نتیجه نمیده! یعنی تا وقتی زور بالای سرشون هست، رعایت میکنن، اما تا سربازیشون تموم شد، دوباره همون آش و همون کاسه!
چشمغرهای رفت و گفت:
ـ ببین پسرم! آدم تا مجبور نشه، چیزی رو یاد نمیگیره! مثلا همین خود من! قبل از اینکه برم اجباری، یه آدم بینظم و شلخته بودم. اتاقم همیشه خدا، مثل بازار شام به هم ریخته بود. خدابیامرز مادرم هر روز اتاقمو مرتب میکرد ولی فردا باز مثل اولش بود! اما از وقتی رفتم اجباری، اصلا زندگیم عوض شد...
تازه فهمیدم که بحث کردن با آقای معاون نه تنها فایدهای ندارد، بلکه ممکن است دردسرساز هم بشود. بنابراین چند قدم مانده به اتاق رایانه، حرفش را بریدم و گفتم:
ـ خب جناب محتشم! واقعا استفاده کردم. انشاالله بعد از ساعت کار میرسم خدمتتون تا بیشتر گپ بزنیم!
اما او که تازه چانهاش گرم شده بود، دستم را گرفت و با لحنی محبتآمیز گفت:
ـ حالا بیا اتاق من تا یه چایی با هم بخوریم!
چاره دیگری نداشتم. پس دعوتش را پذیرفتم و همراهش شدم، اما برای اینکه حرف را عوض کنم گفتم:
ـ ولی بزنم به تخته خیلی خوب موندین! اصلا بهتون نمیاد که بیست و هفت هشت سال خدمت کرده باشین!
محتشم خندید و همانطور که در اتاقش را باز میکرد، گفت:
ـ شاید باور نکنی اگه بگم اینم یکی دیگه از محاسن اجباریه! آدمهایی که اجباری رفتن، تحملشون در برابر سختیها بیشتر میشه و دیرتر شکسته میشن!
وارد اتاق که شدیم، چراغها را روشن کرد و ادامه داد:
ـ من تو زندگی به هر جا رسیدم، به خاطر نظم و انضباط و وظیفهشناسیم بوده! فکر میکنی اگه اجباری نمیرفتم و یه آدم خودساخته بار نمیاومدم، حالا معاون اداره بودم؟...
و همانطور که سرگرم سخنرانی بود، کیفش را پرت کرد روی مبل و کتش را روی میز انداخت. اما به محض اینکه متوجه نگاه مبهوت و شگفتزده من شد، خودش را جمع و جور کرد و گفت:
ـ چایی میخوری یا نسکافه؟
احمد طبایی ـ مجموعه داستان «آن که باد میکارد»