روی صندلی ایستگاه مترو نشسته بودم که آمد و کنارم نشست. اول زیاد اعتنا نکردم اما پوشش نامرتب و موهای جوگندمی بلند و آشفتهاش، توجهم را جلب کرد. هرچند چروکهای روی صورت و دستهایش تا حدی لک و پیسهای پوستش را میپوشاند، اما بینی بزرگ و افتادگی پلک چپ، چهرهاش را غیرقابل تحمل میکرد.
با آمدن قطار، هر دو بلند شدیم و کنار سکّو منتظر ایستادیم. در که باز شد، از جلوی من عبور کرد و به سرعت خود را داخل قطار انداخت. آنوقت بود که متوجه شدم کمی قوز دارد و به سختی راه میرود.
قطار که راه افتاد، جوانی از جا بلند شد و صندلیاش را به او داد. تمام مدت بدون آنکه بفهمد، زیرچشمی وراندازش میکردم. پیراهن چروکیده و رنگ و رو رفتهاش را روی شلوار راهراه کهنهاش انداخته بود. کفشهای کتانی ارزانقیمتی هم به پا کرده بود که با آن شلوار پارچهای راهراه و آن پیراهن مدل جنگ جهانی دوم، ظاهرش را حسابی خندهدار میکرد.
قطار که از حرکت بازایستاد، به سرعت پیاده شدم و همراه با موج جمعیت به طرف پلّهبرقی رفتم. روی پلّه سر برگرداندم و جمعیت را نگاه کردم ولی از او خبری نبود.
از ایستگاه بیرون آمدم اما هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بودم که احساس کردم سایهای پشت سرم حرکت میکند. همانطور که میرفتم، برگشتم و نگاهش کردم. خودش بود. همان پیرمرد ورچروکیده که انگار داشت تعقیبم میکرد.
هزار و یک جور فکر از سرم گذشت:
ـ نکنه از این آدمای شر باشه که میخوان آدمو تلکه کنن!
ـ آخه این پیرمرد مردنی، چطور میخواد تو رو تلکه کنه؟
ـ اگه مریض باشه چی؟ یه مرض مسری!
ـ خب مواظب باش باهاش تماس نداشته باشی!
ـ شایدم گدا باشه! میخواد خودشو به من برسونه و التماس دعا داره...
همینطور که میرفتم و با گوشه چشم، نگاهش میکردم، برای یک لحظه در جایش ایستاد اما من غرق در افکار خود، به راهم ادامه دادم که ناگهان پیرمرد فریاد زد:
ـ هی جوون! وایسا!
وحشتزده سر جایم میخکوب شدم که یک ماشین به سرعت از جلوی من رد شد و نعره رانندهاش در گوشم پیچید:
ـ مثه گوسفند سرتو انداختی اومدی وسط خیابون؟!
احمد طبایی ـ مجموعه داستان «آن که باد میکارد»