فرمانده که نزدیک شد، سرگروهبان فریاد زد:ـ گروهان به جای خود! خبردار!فرمانده به سربازان احترام نظامی داد و با صدای بلند گفت:ـ گروهان! آزاد!سرگروهبان جلوتر آمد و پس از احترام نظامی، لیست آمار گروهان را به فرمانده داد. فرمانده، سربازان را به دقت ورانداز کرد، سپس سرش را کنار صورت سرگروهبان آورد و در گوشش گفت:ـ ردیف سوم، نفر چهارم! این سرباز چرا اینقدر یُبسه؟ـ قربان! سرباز مظلومیه! کاری به کار کسی نداره! همش تو خودشه!ـ معلومه که سرباز ناراحتیه! باید حالشو جا آورد تا بفهمه دنیا دست کیه!و با صدای بلند گفت:ـ ردیف سوم، نفر چهارم! بیا بیرون!سرباز به سرعت از صف بیرون آمد و پس از احترام نظامی، به حالت خبردار ایستاد. فرمانده خطاب به سرگروهبان گفت:ـ این سربازو به یگان پاسدار منتقل کنید! نامه انتقالی رو بنویسین تا من امضا کنم!ـ اطاعت میشه قربان!***فرمانده پشت میز کارش نشسته بود که زنگ تلفن به صدا درآمد:ـ بفرمایید!ـ جناب سروان حیدری؟ـ خودم هستم! جنابعالی؟ـ سرهنگ بیگی از بازرسی کل!ـ بله قربان! امر بفرماییدـ جناب سروان! حکم انتقالی شما صادر شده و به دستتون خواهد رسید! یک هفته فرصت دارید تا خودتونو به یگان خدمتی جدید معرفی کنید!آب دهانش را قورت داد و ناباورانه پرسید:ـ حکم انتقالی من قربان! به کجا؟ـ لشکر 88 زرهی خاش...گوشی تلفن از دستش رها شد و مثل آونگ به حرکت درآمد. احمد طبایی ـ مجموعه داستان «, ...ادامه مطلب
فرمان تریلی را دو دستی گرفته بود و نگاهش را از جاده جدا نمیکرد. زیرلب برای خودش دل ای دل میکرد و هر از گاهی آه میکشید. پسرک که کنارش نشسته بود، به آرامی چشم باز کرد:ـ نرسیدیم بابایی؟ـ بیدار شدی؟ میرسیم باباجون، چیزی نمونده!پسرک بیتابی کرد:ـ تشنمه!ـ لاکردار آتیش میباره! یه کم صبر کن! جلوتر برات نوشابه خنک میخرم، صفا کنی! نوشابه تگری!جلوی آلاچیقی که کنار جاده بساط کرده بود، ترمز کرد:ـ تو همینجا باش، الان برمیگردم!از تریلی که پیاده شد، اول دوری زد و باد لاستیکها را کنترل کرد، بعد به طرف آلاچیق رفت. جوانکی که زیر آلاچیق نشسته بود، گفت:ـ خوش اومدی داداش! چی بدم خدمتت؟با لُنگی که دور گردنش آویزان بود، عرق سر و صورتش را پاک کرد:ـ نوشابههات تگریه؟ـ تگریه تگری!ـ دو تا زردشو باز کن!در فاصلهای که جوانک داشت نوشابهها را باز میکرد، چشمش افتاد به پرایدی که چند متر عقبتر، کنار جاده پارک شده بود و زنی که سرش را روی فرمان آن گذاشته بود:ـ این آبجیمون چشه؟ـ والّا نمیدونم! ربع ساعتی هست اینجا پارک کرده!به پراید نزدیک شد. داخلش را ورانداز کرد. زن، تنها بود. با پشت دست به شیشه طرف راننده زد. زن سرش را از روی فرمان برداشت و شیشه پنجره را پایین کشید:ـ بله بفرمایید!ـ سلام آبجی! حال شما...اما زبانش بند آمد و نگاهش به چهره زن خیره ماند، و با ناباوری پرسید:ـ زهرا خانوم، شمایید؟ـ جنابعالی؟ـ من , ...ادامه مطلب
در اتاق کارم نشسته بودم و انبوه پروندهها را که چون کوهی روی میز تلنبار شده بود، بررسی میکردم که صدای فریادی بلند شد و تمرکزم را به هم زد. اعتنا نکردم و دوباره مشغول کار شدم اما جر و بحثی که بیرون ساختمان درگرفته بود، پایانی نداشت. با اوقات تلخی از اتاق بیرون زدم و به طرف ورودی ساختمان رفتم. در را که باز کردم، کریم دربان اداره، یقه کت مرد جوانی را که با صدای بلند فریاد میزد، رها کرد و گفت: ـ میبینی آقای رییس! اداره رو گذاشته رو سرش! کریم را کنار کشیدم و با صدای رسا گفتم: ـ داد نزنید آقای محترم! چی شده؟ جریان چیه؟ جوان که متوجه جایگاه من شده بود، خودش را جمع و جور کرد و گفت: ـ آقای رییس! این کارمندای شما بلد نیستن با ارباب رجوع چطور برخورد کنن! ـ مگه چی کار کردن؟ ـ این آقا، مردم را با گوسفند عوضی گرفته! مثل چوپون همه رو هل میده عقب! کریم فریاد زد: ـ چوپون پدرته مرتیکه! اما قبل از آنکه به جوان حمله کند، او را گرفتم و به داخل ساختمان راهنمایی کردم. سنگینی نگاه کسانی که در محوطه بیرون اداره منتظر ایستاده بودند و برخورد تند کریم ناراحتشان کرده بود، آزارم میداد. بنابراین کمی به آنها نزدیکتر شدم و گفتم: ـ خودتون بهتر از من میدونید که تعداد ارباب رجوع زیاده و پرسنل اداره هم تمام تلاششون اینه که کار شما رو راه بندازن. حالا اگه برخورد بدی صورت گرفته، بذارین به حساب سنگینی کار! من از ه, ...ادامه مطلب
روی صندلی ایستگاه مترو نشسته بودم که آمد و کنارم نشست. اول زیاد اعتنا نکردم اما پوشش نامرتب و موهای جوگندمی بلند و آشفتهاش، توجهم را جلب کرد. هرچند چروکهای روی صورت و دستهایش تا حدی لک و پیسهای پوستش را میپوشاند، اما بینی بزرگ و افتادگی پلک چپ، چهرهاش را غیرقابل تحمل میکرد. با آمدن قطار، هر دو بلند شدیم و کنار سکّو منتظر ایستادیم. در که باز شد، از جلوی من عبور کرد و به سرعت خود را داخل قطا,داستانک,خیابان ...ادامه مطلب
پشت میز کارم نشسته بودم و روی پروندهای کار میکردم که منفرد با عجله وارد اتاق شد و با صدای بلند گفت: ـ بچهها دستور جدیدو شنیدین؟ و بیآنکه منتظر جواب بماند، با هیجان ادامه داد: ـ رییس دستور داده، از این هفته جمعهها هم باید بیایم سرِ کار! یزدانی نگاهش را از صفحه مانیتور جدا کرد و با تعجب پرسید: ـ اینو از کی شنیدی؟ ـ الان روی بُرد خوندم! قربانی آهی کشید و زیر لب گفت: ـ دلمون به همین یه روز تعطی,داستانک,تصمیم ...ادامه مطلب
از مسافرت که برگشتیم، اول از همه میترا بود که متوجه لانه کبوتر شد. وقتی با شوق کودکانه به سراغم آمد و با اصرار، مرا به دیدن آن دعوت کرد، با وجود خستگی و بیحوصلگی، همراهش به حیاط رفتم و لانه کبوتر را روی لوله دودکش بخاری اتاق دیدم. لانهای که سه تخم کوچک درون آن، از بازگشت زودهنگام کبوتر مادر خبر میداد. وقتی به اتاق برگشتیم، از پشت شیشه، کبوتر مادر را دیدیم که پر کشید و روی تخمهایش آرام گرفت. ,داستانک,انتقام ...ادامه مطلب
مرد آشفته و نگران وارد کلیسا شد. در مقابل کشیش که بر روی صندلی نشسته بود و انجیل میخواند، ایستاد و با صدایی لرزان گفت: ـ پدر! کمکم کنین... کشیش انجیلش را بست، از جا برخاست و همانطور که انجیل را در قفسه کتابخانه میگذاشت، گفت: ـ مگه چی شده؟ چه کمکی از دست من برمیاد؟ ـ پدر! من گناه بزرگی مرتکب شدم. حالا پشیمونم و دچار عذاب وجدان شدم. میخوام اعتراف کنم تا شاید بار گناهم سبکتر بشه... کشیش به مرد ن,داستانک,اعتراف ...ادامه مطلب
روی نیمکت ایستگاه، منتظر اتوبوس نشسته بودم. هرچند که زیاد عجله نداشتم اما انتظار بیهوده، حسابی کلافهام کرده بود. با بیتفاوتی لم داده بودم و به تقاطع خیابانی که مسیر حرکت اتوبوس بود، چشم دوخته بودم، که ناگهان دو اتومبیل از دو سوی تقاطع به هم رسیدند و پیش از آنکه برخوردی اتفاق بیفتد، متوقف شدند. هردو راننده انتظار داشتند که دیگری راه را باز کند، ولی چنین نشد و چند لحظه بعد، کار به توهین و دعوا ک,داستانک,داوری ...ادامه مطلب
جامعه صنعتی و فراصنعتی امروز، ویژگیهای منحصربهفردی دارد که آن را از جوامع گذشته به کلی متمایز میکند. ورود فناوریهای نوین چون ماهواره و اینترنت به زندگی انسان این روزگار، باعث گردش شتابان اطلاعات شده و شبکههای اجتماعی نیز، مرزهای ارتباطی را درنوردیدهاند. اینها و بسیار بیش از اینها، نیازها و مطالبات تازهای به زندگی جوامع امروزی تحمیل کرده که پیشتر حتی تصور آن هم دور از ذهن بود. بر این اساس، هنر و ادبیات که همواره تجلیگاه برترین اندیشهها و زلالترین احساس بشری بوده است، برای حفظ جایگاه و استمرار تاثیرگذاری میبایست همگام و همراه, ...ادامه مطلب
داستان نویس و منتقد ادبی، داستانک را قالبی مناسب برای مخاطبان امروزین ادبیات دانست که به گفته وی، فرصت کافی را برای اموری نظیر وقت مطالعه از دست داده اند. احمد طبایی در گفت وگو با خبرنگار فرهنگی ایرنا افزود: در عصر تکنولوژی زده حاضر که گسترش فناوری های ارتباطی نظیر اینترنت، ماهواره و شبکه های اجتماعی زندگی انسان را دستخوش دگرگونی اساسی کرده و آوار اطلاعات در کسری از ثانیه و از راه های گوناگون بر او هجوم می آورد، درّ کمیاب این روزگار، «فرصت» است. طبایی ادامه داد: انسان امروز، فرصت کافی برای پرداختن به بسیاری از امور نظیر «وقت مطالعه» را از دست داده، , ...ادامه مطلب