فرمان تریلی را دو دستی گرفته بود و نگاهش را از جاده جدا نمیکرد. زیرلب برای خودش دل ای دل میکرد و هر از گاهی آه میکشید. پسرک که کنارش نشسته بود، به آرامی چشم باز کرد:
ـ نرسیدیم بابایی؟
ـ بیدار شدی؟ میرسیم باباجون، چیزی نمونده!
پسرک بیتابی کرد:
ـ تشنمه!
ـ لاکردار آتیش میباره! یه کم صبر کن! جلوتر برات نوشابه خنک میخرم، صفا کنی! نوشابه تگری!
جلوی آلاچیقی که کنار جاده بساط کرده بود، ترمز کرد:
ـ تو همینجا باش، الان برمیگردم!
از تریلی که پیاده شد، اول دوری زد و باد لاستیکها را کنترل کرد، بعد به طرف آلاچیق رفت. جوانکی که زیر آلاچیق نشسته بود، گفت:
ـ خوش اومدی داداش! چی بدم خدمتت؟
با لُنگی که دور گردنش آویزان بود، عرق سر و صورتش را پاک کرد:
ـ نوشابههات تگریه؟
ـ تگریه تگری!
ـ دو تا زردشو باز کن!
در فاصلهای که جوانک داشت نوشابهها را باز میکرد، چشمش افتاد به پرایدی که چند متر عقبتر، کنار جاده پارک شده بود و زنی که سرش را روی فرمان آن گذاشته بود:
ـ این آبجیمون چشه؟
ـ والّا نمیدونم! ربع ساعتی هست اینجا پارک کرده!
به پراید نزدیک شد. داخلش را ورانداز کرد. زن، تنها بود. با پشت دست به شیشه طرف راننده زد. زن سرش را از روی فرمان برداشت و شیشه پنجره را پایین کشید:
ـ بله بفرمایید!
ـ سلام آبجی! حال شما...
اما زبانش بند آمد و نگاهش به چهره زن خیره ماند، و با ناباوری پرسید:
ـ زهرا خانوم، شمایید؟
ـ جنابعالی؟
ـ من کاظمم! پسر آقارحیم نجّار! محله سرآسیاب...
زن سگرمههایش باز شد و لبخند کمرنگی بر چهره خستهاش نشست. از ماشین پایین آمد و با صدای بلند گفت:
ـ عجب تصادفی! فکر نمیکردم دیگه ببینمت!
مثل پسر بچههای چهارده ساله سرش را پایین انداخت و زیرلب گفت:
ـ ولی شما همش جلوی چشم مایی!
و بلافاصله ادامه داد:
ـ خدا بد نده زهرا خانوم! چی شده بود؟
ـ هیچی آقا کاظم! پشت رُل نشسته بودم که وسط جاده، چشمام سیاهی رفت...
چند لحظه بعد، پسرک، پدرش را دید که سوار بر پراید، به همراه زنی که کنارش نشسته بود، دور میشد.
احمد طبایی ـ مجموعه داستان «آن که باد میکارد»
برچسب : نویسنده : ahmadtabaeeo بازدید : 65