در اتاق کارم نشسته بودم و انبوه پروندهها را که چون کوهی روی میز تلنبار شده بود، بررسی میکردم که صدای فریادی بلند شد و تمرکزم را به هم زد. اعتنا نکردم و دوباره مشغول کار شدم اما جر و بحثی که بیرون ساختمان درگرفته بود، پایانی نداشت. با اوقات تلخی از اتاق بیرون زدم و به طرف ورودی ساختمان رفتم. در را که باز کردم، کریم دربان اداره، یقه کت مرد جوانی را که با صدای بلند فریاد میزد، رها کرد و گفت:
ـ میبینی آقای رییس! اداره رو گذاشته رو سرش!
کریم را کنار کشیدم و با صدای رسا گفتم:
ـ داد نزنید آقای محترم! چی شده؟ جریان چیه؟
جوان که متوجه جایگاه من شده بود، خودش را جمع و جور کرد و گفت:
ـ آقای رییس! این کارمندای شما بلد نیستن با ارباب رجوع چطور برخورد کنن!
ـ مگه چی کار کردن؟
ـ این آقا، مردم را با گوسفند عوضی گرفته! مثل چوپون همه رو هل میده عقب!
کریم فریاد زد:
ـ چوپون پدرته مرتیکه!
اما قبل از آنکه به جوان حمله کند، او را گرفتم و به داخل ساختمان راهنمایی کردم. سنگینی نگاه کسانی که در محوطه بیرون اداره منتظر ایستاده بودند و برخورد تند کریم ناراحتشان کرده بود، آزارم میداد. بنابراین کمی به آنها نزدیکتر شدم و گفتم:
ـ خودتون بهتر از من میدونید که تعداد ارباب رجوع زیاده و پرسنل اداره هم تمام تلاششون اینه که کار شما رو راه بندازن. حالا اگه برخورد بدی صورت گرفته، بذارین به حساب سنگینی کار! من از همتون معذرت میخوام و امیدوارم که دیگه چنین اتفاقی نیفته!
سپس از مرد جوان که کنارم ایستاده بود، آهسته پرسیدم:
ـ شما اسمت چیه؟
ـ کیانی!
دستم را روی شانهاش گذاشتم و ادامه دادم:
ـ این آقای کیانی به نمایندگی از شما، اینجا تشریف دارن تا عزیزان به ترتیب شماره وارد بشن و کارشونو انجام بدن. لطفا نهایت همکاری رو با ایشون داشته باشید تا مشکلی پیش نیاد!
و دوباره به اتاق برگشتم اما با دیدن تعداد پروندههای روی میز، آنچه گذشته بود را فراموش کردم و به سرعت مشغول کار شدم.
هنوز نیم ساعتی بیشتر نگذشته بود که دوباره صدای داد و فریاد بلند شد. پنجره اتاق را باز کردم و سرم را بیرون آوردم. این بار کیانی یقه مردی را گرفته بود و آن مرد فریاد میزد:
ـ مرتیکه چوپون! خیال کردی اینجا طویلهست؟
احمد طبایی ـ مجموعه داستان «آن که باد میکارد»
برچسب : نویسنده : ahmadtabaeeo بازدید : 69