داستانک / انتقالی

ساخت وبلاگ

فرمانده که نزدیک شد، سرگروهبان فریاد زد:

ـ گروهان به جای خود! خبردار!

فرمانده به سربازان احترام نظامی داد و با صدای بلند گفت:

ـ گروهان! آزاد!

سرگروهبان جلوتر آمد و پس از احترام نظامی، لیست آمار گروهان را به فرمانده داد. فرمانده، سربازان را به دقت ورانداز کرد، سپس سرش را کنار صورت سرگروهبان آورد و در گوشش گفت:

ـ ردیف سوم، نفر چهارم! این سرباز چرا اینقدر یُبسه؟

ـ قربان! سرباز مظلومیه! کاری به کار کسی نداره! همش تو خودشه!

ـ معلومه که سرباز ناراحتیه! باید حالشو جا آورد تا بفهمه دنیا دست کیه!

و با صدای بلند گفت:

ـ ردیف سوم، نفر چهارم! بیا بیرون!

سرباز به سرعت از صف بیرون آمد و پس از احترام نظامی، به حالت خبردار ایستاد. فرمانده خطاب به سرگروهبان گفت:

ـ این سربازو به یگان پاسدار منتقل کنید! نامه انتقالی رو بنویسین تا من امضا کنم!

ـ اطاعت میشه قربان!

***

فرمانده پشت میز کارش نشسته بود که زنگ تلفن به صدا درآمد:

ـ بفرمایید!

ـ جناب سروان حیدری؟

ـ خودم هستم! جنابعالی؟

ـ سرهنگ بیگی از بازرسی کل!

ـ بله قربان! امر بفرمایید

ـ جناب سروان! حکم انتقالی شما صادر شده و به دستتون خواهد رسید! یک هفته فرصت دارید تا خودتونو به یگان خدمتی جدید معرفی کنید!

آب دهانش را قورت داد و ناباورانه پرسید:

ـ حکم انتقالی من قربان! به کجا؟

ـ لشکر 88 زرهی خاش...

گوشی تلفن از دستش رها شد و مثل آونگ به حرکت درآمد. 


احمد طبایی ـ مجموعه داستان «آن که باد می‌کارد»

 

+نوشته شده در دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۶ساعت 13:53 توسط احمد طبايي |

سایه روشن...
ما را در سایت سایه روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ahmadtabaeeo بازدید : 76 تاريخ : سه شنبه 7 فروردين 1397 ساعت: 1:08