داستانک / داوری

ساخت وبلاگ

روی نیمکت ایستگاه، منتظر اتوبوس نشسته بودم. هرچند که زیاد عجله نداشتم اما انتظار بیهوده، حسابی کلافه‌ام کرده بود. با بی‌تفاوتی لم داده بودم و به تقاطع خیابانی که مسیر حرکت اتوبوس بود، چشم دوخته بودم، که ناگهان دو اتومبیل از دو سوی تقاطع به هم رسیدند و پیش از آن‏که برخوردی اتفاق بیفتد، متوقف شدند. هردو راننده انتظار داشتند که دیگری راه را باز کند، ولی چنین نشد و چند لحظه بعد، کار به توهین و دعوا کشید.

با کنجکاوی مشغول تماشا بودم که مرد میانسال و خوش‌پوشی که کنارم نشسته بود، سر صحبت را باز کرد و همانطور که سرش را به نشانه تاسف تکان می‌داد، گفت:

ـ می‌بینی آقا! چطور سر هیچ و پوچ به جون هم افتادن! مساله‌ای که با یه ذره گذشت، به خیر و خوشی تموم می‌شد، به فحش و کتک‌کاری رسید!

با تکان دادن سر، حرف‌هایش را تایید کردم و او هم که انگار گوش شنوایی پیدا کرده بود، بی‌معطلی ادامه داد:

ـ اصلا می‌دونی چیه؟ مردم نسبت به هم بی‌رحم شدن! هیچ کس حاضر نیست به ‏خاطر بقیه گذشت کنه! باور کن همین چند روز پیش...

اما درست قبل از آن‌که خاطره‌اش را تعریف کند، پسر‏بچه‌ای که دست مادرش را در دست گرفته بود، از مقابل ما عبور کرد و ناخواسته پایش را روی پای او گذاشت. مرد، برافروخته فریاد زد:

ـ آی گوساله! مگه کوری؟ 


 احمد طبایی ـ مجموعه داستان «آن که باد می‌کارد»

+ نوشته شده در جمعه ۲۷ مرداد ۱۳۹۶ساعت 11:33 توسط احمد طبايي |
سایه روشن...
ما را در سایت سایه روشن دنبال می کنید

برچسب : داستانک,داوری, نویسنده : ahmadtabaeeo بازدید : 69 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 23:50