روی نیمکت ایستگاه، منتظر اتوبوس نشسته بودم. هرچند که زیاد عجله نداشتم اما انتظار بیهوده، حسابی کلافهام کرده بود. با بیتفاوتی لم داده بودم و به تقاطع خیابانی که مسیر حرکت اتوبوس بود، چشم دوخته بودم، که ناگهان دو اتومبیل از دو سوی تقاطع به هم رسیدند و پیش از آنکه برخوردی اتفاق بیفتد، متوقف شدند. هردو راننده انتظار داشتند که دیگری راه را باز کند، ولی چنین نشد و چند لحظه بعد، کار به توهین و دعوا کشید.
با کنجکاوی مشغول تماشا بودم که مرد میانسال و خوشپوشی که کنارم نشسته بود، سر صحبت را باز کرد و همانطور که سرش را به نشانه تاسف تکان میداد، گفت:
ـ میبینی آقا! چطور سر هیچ و پوچ به جون هم افتادن! مسالهای که با یه ذره گذشت، به خیر و خوشی تموم میشد، به فحش و کتککاری رسید!
با تکان دادن سر، حرفهایش را تایید کردم و او هم که انگار گوش شنوایی پیدا کرده بود، بیمعطلی ادامه داد:
ـ اصلا میدونی چیه؟ مردم نسبت به هم بیرحم شدن! هیچ کس حاضر نیست به خاطر بقیه گذشت کنه! باور کن همین چند روز پیش...
اما درست قبل از آنکه خاطرهاش را تعریف کند، پسربچهای که دست مادرش را در دست گرفته بود، از مقابل ما عبور کرد و ناخواسته پایش را روی پای او گذاشت. مرد، برافروخته فریاد زد:
ـ آی گوساله! مگه کوری؟
احمد طبایی ـ مجموعه داستان «آن که باد میکارد»