داستانک / انتقام

ساخت وبلاگ

از مسافرت که برگشتیم، اول از همه میترا بود که متوجه لانه کبوتر شد. وقتی با شوق کودکانه به سراغم آمد و با اصرار، مرا به دیدن آن دعوت کرد، با وجود خستگی و بی‌حوصلگی، همراهش به حیاط رفتم و لانه کبوتر را روی لوله‏ دودکش بخاری اتاق دیدم. لانه‌ای که سه تخم کوچک درون آن، از بازگشت زودهنگام کبوتر مادر خبر می‌داد.

وقتی به اتاق برگشتیم، از پشت شیشه، کبوتر مادر را دیدیم که پر کشید و روی تخم‌هایش آرام گرفت. میترا به قدری تحت تاثیر قرار گرفته بود که چندین ساعت در اتاق ماند و به دقت او را زیر نظر گرفت. از آن روز، شمارش معکوس تولد جوجه ‏کبوترها برایش شروع شده بود. انگار که تولد خواهر و برادرهایش را انتظار می‌کشید.

هر روز، چند نوبت، خرده‌های نان را از سفره جمع می‌کرد و آن‏ها را گوشه حیاط می‌ریخت تا به قول خودش، یک وقت کبوترها بی‌غذا نمانند! کبوتر هم دیگر ترسش ریخته بود و به حضور او عادت کرده بود. همین اعتماد کافی بود تا میترا ساعت‌ها سر پا بایستد و مانند یک دوست، با او درد دل کند. هرچند در پاسخ، چیزی جز نگاه خیره کبوتر نصیبش نمی‌شد...

یک بعد از ظهر که در اتاقم مشغول کار بودم، سر و صدای خفیفی از حیاط شنیدم، اما اعتنایی نکردم. تا این‏که میترا سراسیمه وارد شد و هق‏هق‌کنان به من فهماند که برای کبوتر و تخم‌هایش اتفاقی افتاده است. بی‌درنگ خود را به حیاط رساندم. لانه،‏ ویران شده بود و تخم‌ها بر زمین افتاده و شکسته بودند.

لحظه‌ای مبهوت و حیران، اطراف را ورانداز کردم، تا این‏که از قارقار کلاغ نشسته بر پشت بام خانه روبرو، همه چیز دستگیرم شد. دیوانه‌وار به طرف انبار دویدم و تفنگ شکاری قدیمی و خاک‌گرفته را از جعبه بیرون آوردم. فشنگی در آن گذاشتم و دوباره به حیاط بازگشتم. تفنگ را به سوی کلاغ نشانه رفتم، اما پیش از آن‏که شلیک کنم، صدای نگران میترا، مرا به خود آورد:

ـ داری چی کار می‌کنی بابا؟ میخوای بکشیش؟...

سر تفنگ را که پایین آوردم، کلاغ پرواز کرد.


احمد طبایی ـ مجموعه داستان «آن که باد می‌کارد»

 

+ نوشته شده در شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۵ساعت 12:4 توسط احمد طبايي |
سایه روشن...
ما را در سایت سایه روشن دنبال می کنید

برچسب : داستانک,انتقام, نویسنده : ahmadtabaeeo بازدید : 81 تاريخ : جمعه 3 شهريور 1396 ساعت: 23:50