پشت میز کارم نشسته بودم و روی پروندهای کار میکردم که منفرد با عجله وارد اتاق شد و با صدای بلند گفت:
ـ بچهها دستور جدیدو شنیدین؟
و بیآنکه منتظر جواب بماند، با هیجان ادامه داد:
ـ رییس دستور داده، از این هفته جمعهها هم باید بیایم سرِ کار!
یزدانی نگاهش را از صفحه مانیتور جدا کرد و با تعجب پرسید:
ـ اینو از کی شنیدی؟
ـ الان روی بُرد خوندم!
قربانی آهی کشید و زیر لب گفت:
ـ دلمون به همین یه روز تعطیلی خوش بود! اینم از جمعه!
لحظهای چهرهها را مرور کردم. به جز دخترک بازیگوش خانم سیّدی که بیاعتنا به اطراف، با عروسکش بازی میکرد، گرفتگی و اندوه در چهره دیگران آشکار بود. دستها را به هم قلاب کردم و متفکرانه گفتم:
ـ آخه دلیلش چیه؟ اینجوری که بازدهی پرسنل پایین میاد!
منفرد که آتشش خیلی تند بود، با لبخند معنیدار گفت:
ـ اینا همش در راستای تحولات ساختاری آقای رییسه! گندهگوییهای همیشگی...
و با بیتفاوتی ادامه داد:
ـ به هر حال من که نمیتونم بیام! گرفتارم.
قربانی حرفش را برید و در حالی که سر تکان میداد، گفت:
ـ مثل اینکه هوس توبیخ کردی! این رییس جدید با کسی شوخی نداره!
خانم سیّدی دستش را زیر چانهاش گذاشت و با حسرت گفت:
ـ پس اینطور که معلومه جمعه هم اینجاییم...
دخترک که انگار این خبر را تنها از زبان مادرش باور میکرد، دست از بازی کشید و با بیتابی گفت:
ـ جمعه که تعطیله! مگه نگفتی جمعه میریم شهر بازی!
همگی با تعجب به هم نگاه کردیم و جملهای بر زبان نیاوردیم...
***
صبح جمعه، درست سر ساعت هفت و نیم، درهای اداره باز بود اما هیچکس در محل کار خود حاضر نشد.
احمد طبایی ـ مجموعه داستان «آن که باد میکارد»