مرد آشفته و نگران وارد کلیسا شد. در مقابل کشیش که بر روی صندلی نشسته بود و انجیل میخواند، ایستاد و با صدایی لرزان گفت:
ـ پدر! کمکم کنین...
کشیش انجیلش را بست، از جا برخاست و همانطور که انجیل را در قفسه کتابخانه میگذاشت، گفت:
ـ مگه چی شده؟ چه کمکی از دست من برمیاد؟
ـ پدر! من گناه بزرگی مرتکب شدم. حالا پشیمونم و دچار عذاب وجدان شدم. میخوام اعتراف کنم تا شاید بار گناهم سبکتر بشه...
کشیش به مرد نزدیک شد. دست او را گرفت و گفت:
ـ فرزندم! هراس به دل راه نده که خداوند بسیار آمرزندهست. پس با خیال راحت اعتراف کن و مطمئن باش که آمرزش خداوند در انتظار توست.
مرد که اندکی آرام شده بود، روی صندلی نشست، سیگاری آتش زد و شروع کرد به اعتراف. کشیش به او چشم دوخته بود و با دقت به حرفهایش گوش میداد.
پس از آنکه اعتراف به پایان رسید، سکوت سنگینی بین آن دو حاکم شد. مرد که از شرمساری سرش را پایین انداخته بود، به خود جرات داد و به آرامی سر بلند کرد اما تا چشمش به کشیش افتاد، بدنش لرزید.
کشیش که از شدت خشم سرخ شده بود، به یکباره کنترل خود را از دست داد و فریاد زد:
ـ تو یه حیوونی! تو از آدمیّت هیچ بویی نبردی!...
مرد که یکّه خورده بود، از جا بلند شد و زیر لب گفت:
ـ اصلا خوب کردم!
و به سرعت از کلیسا بیرون رفت.
احمد طبایی ـ مجموعه داستان «آن که باد میکارد»