مرد آشفته و نگران وارد کلیسا شد. در مقابل کشیش که بر روی صندلی نشسته بود و انجیل میخواند، ایستاد و با صدایی لرزان گفت: ـ پدر! کمکم کنین... کشیش انجیلش را بست، از جا برخاست و همانطور که انجیل را در قفسه کتابخانه میگذاشت، گفت: ـ مگه چی شده؟ چه کمکی از دست من برمیاد؟ ـ پدر! من گناه بزرگی مرتکب شدم. حالا پشیمونم و دچار عذاب وجدان شدم. میخوام اعتراف کنم تا شاید بار گناهم سبکتر بشه... کشیش به مرد ن,داستانک,اعتراف ...ادامه مطلب