داستان‌هایی که به سراغ نویسنده آمده‌اند!

ساخت وبلاگ

احمد طبایی*

داستان‌نوشتن و داستان‌خواندن هردو لذت‌بخش و دلپذیرند با این تفاوت که خواننده از پایان داستان و سرنوشت قهرمانان ‌بی‌خبر است و این حس کنجکاوی، او را به ادامه خواندن ترغیب می‌کند اما نویسنده با آگاهی از مضمون و سرنوشت داستان، به خلق قهرمانان و موقعیت‌ها می‌پردازد. پس هر داستان برای نویسنده‌اش به جهانی تازه می‌ماند و آفرینشی نو!

در این میان، نوشتن داستانک و داستان کوتاه به مراتب دشوارتر از نگارش رمان و داستان بلند است چراکه می‌بایست با حداقل واژگان، تصویرسازی‌ و موقعیت‌پردازی، پیامی را منتقل و یا احساسی را بازگو کرد و در عین حال، جذابیت‌های داستانی اثر را هم حفظ نمود.

اما به همان اندازه که نگارش داستانک سخت‌تر می‌نماید، تاثیرگذاری آن بیشتر و محبوبیت‌اش افزون‌تر است چراکه با رعایت اصل ایجاز و اختصار نوشته شده و در آن از پرگویی و لفاظی خبری نیست. آن هم در روزگار پرمشغله امروز که انسان‌ها فرصت کمتری برای مطالعه در اختیار دارند.

مجموعه داستان «آن که باد ‌می‌کارد» دربرگیرنده 31 داستانک و داستان خیلی کوتاه است که در فاصله سال‌های 1380 تا 1392 نوشته شده‌اند. از ویژگی‌های این کتاب، تنوع سوژه‌ها و موقعیت‌هاست که شاید فواصل طولانی در نگارش داستان‌ها از جمله عوامل این تنوع و گستردگی باشد.

عمیقا بر این باورم که شاعر و نویسنده نباید شاعری و نویسندگی را پیشه خویش قرار دهد. بدین معنا که از الزام خود به سرودن و نوشتن، آن هم به هر قیمت و در هر شرایطی پرهیز کند. شعر و داستان می‌بایست از درون بجوشد و شاعر و نویسنده با احساس نیاز درونی به سراغ آن برود. آنچنان که حافظ بزرگ به درستی می‎‌فرماید: «کی شعر تر انگیزد؟ خاطر که حزین باشد / یک نکته ازین معنی، گفتیم و همین باشد». و به واقع این امر در مورد داستان تر هم صادق است به ویژه در مورد داستانک که از دیدگاه حجم و رویکرد، نزدیکی بیشتری به شعر دارد.

تصور می‌کنم در مجموعه داستان «آن که باد می‌کارد» این اتفاق تا اندازه زیادی افتاده باشد. نگارش 31 داستانک آن هم در طول 12 سال، گویای این واقعیت است که نویسنده به سراغ داستان نرفته بلکه داستان به سراغ او آمده است.

داستان‌های این مجموعه عمدتا دارای پیام هستند و نویسنده تلاش کرده که چارچوب کلی داستان، شکل‌گیری موقعیت‌ها و پایان‌بندی را معطوف و در خدمت انتقال پیام مورد نظر قرار دهد. این امر، به داستان‌های کتاب رویکردی معناگرایانه و متعهدانه بخشیده است. داستان‌هایی که مضامین اغلب آنها را موضوعات اجتماعی، فلسفی و روانشناسی شکل می‌دهد و گاه با عنصر طنز نیز آمیخته‌اند.

از دیگر ویژگی‌های شاخص داستان‌های «آن که باد می‌کارد» کاربرد ضربه پایانی در آنهاست. رعایت ضربه پایانی در آثار ادبی نه تنها آن را جذاب‌تر می‌کند بلکه بر تاثیرگذاری آن می‌افزاید و به درک بهتر پیام داستان می‌انجامد. البته مشروط بر این که داستانک صرفا با هدف غافلگیر کردن مخاطب نوشته نشده باشد که در این صورت تا حد لطیفه و فانتزی سقوط می‎‌کند و حتی به ورطه ابتذال در می‌افتد.

بی‌تردید انتخاب زبان مناسب برای روایت داستان از اصول اساسی داستان‌نویسی و بیانگر توانایی نویسنده در نحوه برقراری ارتباط با مخاطب است. صرف نظر از ذوق و قریحه ذاتی یک فرد در داستان‌نویسی، زبان داستان پدیده‌ای به شدت اکتسابی است و نشان از میزان مطالعه، تمرین و تسلط او بر ادبیات سرزمینش دارد. گرچه در مجموعه داستان «آن که باد می‌کارد» با شیوه‌های بیانی نسبتا متفاوت به اقتضای مضمون و حال و هوای متنوع داستان‌ها روبه‌رو می‌شویم اما در یک نگاه کلی می‌توان گفت نویسنده تلاش کرده با انتخاب زبانی هموار، در راستای نزدیک کردن زبان فخیم ادبی به زبان معیار امروز گام بردارد.

در پایان می‌بایست بر این نکته تاکید کنم که هرچند معرفی یک اثر از جانب مولف آن کاری دشوار است اما به واسطه تکلیفی که بر دوش من نهاده شد، کوشیدم از مسیر انصاف خارج نشوم و تا حد امکان از دید یک مخاطب بیرونی به کتاب بنگرم. پس با پیروی از سخن حکیمانه شیخ اجل، سعدی شیرین‌سخن که فرمود: «مشک آن است که خود ببوید، نه آنکه عطار بگوید»، داستانی از این مجموعه را با عنوان «انتقام» تقدیم می‌کنم:

«از مسافرت که برگشتیم، اول از همه میترا بود که متوجه لانه کبوتر شد. وقتی با شوق کودکانه به سراغم آمد و با اصرار، مرا به دیدن آن دعوت کرد، با وجود خستگی و بی‌حوصلگی، همراهش به حیاط رفتم و لانه کبوتر را روی لوله‏ دودکش بخاری اتاق دیدم. لانه‌ای که سه تخم کوچک درون آن، از بازگشت زودهنگام کبوتر مادر خبر می‌داد.

وقتی به اتاق برگشتیم، از پشت شیشه، کبوتر مادر را دیدیم که پر کشید و روی تخم‌هایش آرام گرفت. میترا به قدری تحت تاثیر قرار گرفته بود که چندین ساعت در اتاق ماند و به دقت او را زیر نظر گرفت. از آن روز، شمارش معکوس تولد جوجه ‏کبوترها برایش شروع شده بود. انگار که تولد خواهر و برادرهایش را انتظار می‌کشید.

هر روز، چند نوبت، خرده‌های نان را از سفره جمع می‌کرد و آن‏ها را گوشه حیاط می‌ریخت تا به قول خودش، یک وقت کبوترها بی‌غذا نمانند! کبوتر هم دیگر ترسش ریخته بود و به حضور او عادت کرده بود. همین اعتماد کافی بود تا میترا ساعت‌ها سر پا بایستد و مانند یک دوست، با او درد دل کند. هرچند در پاسخ، چیزی جز نگاه خیره کبوتر نصیبش نمی‌شد...

یک بعد از ظهر که در اتاقم مشغول کار بودم، سر و صدای خفیفی از حیاط شنیدم، اما اعتنایی نکردم. تا این‏که میترا سراسیمه وارد شد و هق‏هق‌کنان به من فهماند که برای کبوتر و تخم‌هایش اتفاقی افتاده است. بی‌درنگ خود را به حیاط رساندم. لانه،‏ ویران شده بود و تخم‌ها بر زمین افتاده و شکسته بودند.

لحظه‌ای مبهوت و حیران، اطراف را ورانداز کردم، تا این‏که از قارقار کلاغ نشسته بر پشت بام خانه روبرو، همه چیز دستگیرم شد. دیوانه‌وار به طرف انبار دویدم و تفنگ شکاری قدیمی و خاک‌گرفته را از جعبه بیرون آوردم. فشنگی در آن گذاشتم و دوباره به حیاط بازگشتم. تفنگ را به سوی کلاغ نشانه رفتم، اما پیش از آن‏که شلیک کنم، صدای نگران میترا، مرا به خود آورد:

ـ داری چی کار می‌کنی بابا؟ میخوای بکشیش؟...

سر تفنگ را که پایین آوردم، کلاغ پرواز کرد.»


* متن سخنرانی در دومین نشست کتابخوان اهالی رسانه

 

سایه روشن...
ما را در سایت سایه روشن دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ahmadtabaeeo بازدید : 154 تاريخ : يکشنبه 28 شهريور 1395 ساعت: 23:49